باخدا تا خجالت
 
دلنوشته شعر نیست حالیست از درون

محل درج آگهی و تبلیغات
 
نوشته شده در تاريخ جمعه بیست و چهارم آبان ۱۳۹۲ توسط مسعود گل محمدی

اثار این وبلاگ در کتابخانه ملی به ثبت رسیده خواهشمند است بدون ذکر منبع اقدام ننمائید


نوشته شده در تاريخ شنبه یکم آذر ۱۴۰۴ توسط مسعود گل محمدی

یک روز از صفر صد می شوی
مثل باران به اقیانوس وصل می شوی
کار کوچک یک روز بزرگت می کند
مثل تابلوئی نقش و نگارت می کند


نوشته شده در تاريخ جمعه بیست و سوم آبان ۱۴۰۴ توسط مسعود گل محمدی

ایمان به حکمت پروردگار در صبوری شگفتی ساز می شود و ایمان از نوع نگاه شکل می‌گیرد پیدایشش با توست و ماندن در این نگاه به انتخاب پروردگارست اوست که در ابتدا بنده اش را انتخاب می کند همه چی از او شروع می‌شود خواست او ما را در این راه قرار می‌دهد تا او نخواهد کاری نمی‌توان کرد در انتخابش بسنده میکنم به این که چیزی که او می‌داند هیچکس نمیداند ،قرار گرفتن در انتخاب پروردگار رستگاری است در این مرحله کوشش مضاعف در جهت کارهای است که هر چه بیشتر پیش می‌رود و آرامش درونی که حاصل می‌شود از رضایت پروردگارست چنین بودن عاری از اشتباه نبوده و مهم ادامه دادن ،دلسرد و نا امید نشدن و پناه بردن به پروردگار و خواستن راه درست و کسب آگاهی برای رفتن و ماندن در مسیر است.


نوشته شده در تاريخ یکشنبه هجدهم آبان ۱۴۰۴ توسط مسعود گل محمدی

من از آن اندکم که گفتی
دل خوشم به آن چه شما گفتی
پی گیر تم از بند بند وجودم هنوزم
از حالم پیداست چه در گوشم گفتی


نوشته شده در تاريخ شنبه دهم آبان ۱۴۰۴ توسط مسعود گل محمدی

کاری بکن خدا، ابری بیاور اشکی بریزد بغضمان یادمان برود تا ابر بعدی

مگر نه تو خدائی، که هستی

مگر نه منم بنده ام، که هستم

برای بنده ات خدائی کن آخر این همه رنج ،

فردا که مهمانت شدیم نپرس چرا

نپرس چرا این جارفتی، آنجا چرا

خودت بنده بودی با این همه رنج چه میکردی

می‌ساختی یا روز دوم به خدا پشت می‌کردی

ببین با این همه، باز پای تو هستیم میدانی چرا؟؟ از ناچاری نیست، گرفتارت شدیم ازت دیدیم که نمی توانیم برویم تو هم اگر از ما دیدی کاری بکن.


نوشته شده در تاريخ پنجشنبه یکم آبان ۱۴۰۴ توسط مسعود گل محمدی

گاهی بخشیدن، از دست دادن نیست…
بلکه واگذاری آن چیزی‌ست که به‌درستی دیگر سهم ما نیست — به دستان خدایی که بهتر از ما می‌داند کجا بنشاندش.

آن‌چه از من رفت، در دست خدا ماند؛
و آن‌چه برایم ماند، آرامشی‌ست که هیچ‌کس نمی‌تواند بگیرد.


نوشته شده در تاريخ جمعه بیست و پنجم مهر ۱۴۰۴ توسط مسعود گل محمدی

ما برای زندگی سوختیم این که بد است
پدر از سفره خجل ماند این که بدتر است
شرم بر ریا کاران آنان که این می‌گویند و آن می کنند
آنان که بر پیشانی پینه دارند از همه بدتر می کنند


نوشته شده در تاريخ دوشنبه چهاردهم مهر ۱۴۰۴ توسط مسعود گل محمدی

وقتی ميلياردها کهکشان و دست کم یک میلیارد سیاره مثل زمین وجود دارد محدود کردن خود نوعی فریب و اسارت است این همه برای چیست ؟ این سوال برای من و توست که با صدای بلند فکر کنیم برای خودمان، تا از اهمیت بودنمان لذت ببریم نیامده ایم که پس از عمری برویم بلکه آمده ایم تا ببینیم، بشنویم ،بخوانیم ، بگویم تا بفهمیم ،یاد بگیریم. تا مرور کنیم آنچه لازم است برای عبور از هر آن چه مانع است از هر آن چه نمی خواهد به بعد لحظه ای برسیم که دانسته ایم برای رشد نه برای بزرگ شدن ،رشدی که غذای انسانیت است. و برای این باید دید و پسندید هر چه آرامش می آورد و هر چه دورت می‌کند را زدود .
فهم به تنهایی کمال نمی آورد در اثر ممزوج کردن آن با میل درونی که می خواندنت برای شدن و بکار گیریش در مسیری که جز سازندگی وجود در جهت آبادانی برای پایه گذاری بر اساس محوریت انسانیت میباشد چنین انسانی می‌تواند بغیر از جلوی خود تصویری از آفرینش بر مبنای حقیقی آن ببیند که بتواند بگوید برای همین آمده ام تا به درک هستی بر اساس هوشیاری باید رسید و هوشیار دمی بر جهان درون و برون است که حاصلش جرقه بر وجود برای یافتن است که البته هوشیار داننده ایست در سکوت که به سیری پر بار رسیده و فهم برای تشخیص درک که اثبات آن مستلزم ریشه یابی هر نوعی است که تفاوتش در تجزیه و تحلیل آن میباشد این حاصل انتخابی است که چینشش مرزهای فکری گوناگونی را جابجا و تغییرات در این زمینه باورهای تازه با ابعاد و زوایای منحصر بفردی را رقم می‌زند که شکلی از شناخت را در جهت توسعه فهم بوجود می‌آورد این باریکه های که در ذهن تشکل می یابد نامرئی ترین جهشی است که فرد در زمانی بدست می آورد که از آن فقط بعنوان جرقه یاد می‌کند تاثیر این جرقه گاهی باعث می‌شود دست آورد فرد بسیار جلوتر از زمانی باشد که در آن زندگی می‌کند.


نوشته شده در تاريخ چهارشنبه نهم مهر ۱۴۰۴ توسط مسعود گل محمدی

این دوستی کم کم شرابی کهنه می شود
شکی ندارم اما گمانم دارد دیر می شود
کار من امروز نه ، فردا می شود ادامه دارد
از بالا و پایین چرا مسکوت می شود


نوشته شده در تاريخ یکشنبه نهم شهریور ۱۴۰۴ توسط مسعود گل محمدی

شوکت دادی وگفتی دولت در راه است
اسمی دادی و گفتی بزرگی در راه است
ولی آن که من دیدم خوابی بیش بود
گفتی صبر کن که روزگارت در راه است


نوشته شده در تاريخ سه شنبه چهارم شهریور ۱۴۰۴ توسط مسعود گل محمدی

چهارم شهریور زادروز کوروش کبیر


نوشته شده در تاريخ شنبه یکم شهریور ۱۴۰۴ توسط مسعود گل محمدی

میدانی که باور می کنم سرگردانم نکن
دیده ام که سویت آمدم باورم بکن
کاری جز تو ندارم چه با حرف چه با اشک
کسی جز تو ندارم برایم کوتاهی نکن


نوشته شده در تاريخ یکشنبه نوزدهم مرداد ۱۴۰۴ توسط مسعود گل محمدی

قبل رفتن "شدن" را باید آموخت و گرنه هر رفتنی فقط خستگی است آنکه می‌رود بر اساس دیگرانست شدن دیگران ندارد این و آن ،،اینجا و آنجا ندارد کوششی برای رضایت دل بر محور خشنودی در مسیر پروردگارست شدن مسافتی نیست که طی شود که آن در چشم دیگران بودنست آن نیست که در سپیده آغاز و در غروب به مقصد رسیده باشد که شدن حاصل عمر است ابتدایش از درون شکل می‌گیرد خمیر مایه ایست که دراثر هر نگرشی بینایی مازاد بر دیدن خلق می‌کند مثل چشمه هزار جوش میباشد که هر جوششی در پی امری می‌رود

پ ن : روی شدن کلیک کنید


نوشته شده در تاريخ چهارشنبه هشتم مرداد ۱۴۰۴ توسط مسعود گل محمدی

"توئی"که در وجود همه قرار دارد تحکم می کند هر چیزی و همه را میطلبد کاری به حد و مرز ندارد خودش را می‌بیند و خواسته هایش را و خواستنش انتها ندارد هر روز و همه جا هست چون با توست او "توئی" دیگر است که مکان زندگیش در روح و روان آدمی نهفته است اما خواستش در مسیر خودش هست تا انسان را از آنچه هست دور کند راهش لجن زار و پافشاریش برای بیشتر دور کردن است که زحمت را زیادتر و سختر کند برای برگشتن ،و تا حدی می‌تازد که خستگی برایش معنا ندارد تا انسان را به زانو بکشاند او سر سخت ترین دشمنی است که پیدا نیست اما کارش را بسیار عالی می‌داند و چنان بر انسان مستولی میشود که هیچ جهانگشایی نتوانسته مثل او فاتح باشد آنکس که طالب وجود خود است در مقابلش می ایستد و به او نه می گوید برای به زنجیر کشیدنش گاهی باید چشمان را بست و ندید گاهی در شنیده ها سکوت کردو نشنید و هر گاه چیزی خواست انجام نداد به یوغ که کشیده شد التهابش فروکش می کند نا امید می شود اما دلسرد نمیشود نباید فرصتی به او داد کم کم در اثر مقاومت چهره اش عوض می،شود و بجای "توئی" "آنی" جای او را می گیرد ‌آنی همان است که اگربار مثبت بگیرد بگوید و انجام ندهی بازخواستت می کند شاید بگویید وجدان


نوشته شده در تاريخ چهارشنبه یکم مرداد ۱۴۰۴ توسط مسعود گل محمدی

این بار سکوتم شکایت است تو که می دانی
حرف دلم همان است که زودتر می خوانی
من چه کنم از سر ناتوانی که نادانی است
گمانم بهتر است بار دگر نامه ام را بخوانی


نوشته شده در تاريخ سه شنبه بیست و چهارم تیر ۱۴۰۴ توسط مسعود گل محمدی

غصه و دردم ، ملت و میهنم


نوشته شده در تاريخ چهارشنبه یازدهم تیر ۱۴۰۴ توسط مسعود گل محمدی

دست گیری که کارش شب است
روزمی پاید و شبش حسابگر است
به قد و رنگ و حرف نمی آید بدست
کار را دل می کند او تاج سر است
پیروی از دل بکن که راهش خداست
مستی دل نقطه وصل خداست
مهربانی و گذشت کلید این ماجراست
بخشیدن آخرین فصل این قصه هاست


نوشته شده در تاريخ جمعه شانزدهم خرداد ۱۴۰۴ توسط مسعود گل محمدی

هنوز دارم سعی می کنم محلم بده

کم نیاوردم و نا امید نیستم پس جوابم بده

این هستن و بودنم به امر شماست

کار آخر را بکن جام را بدستم بده


نوشته شده در تاريخ شنبه سوم خرداد ۱۴۰۴ توسط مسعود گل محمدی

پروردگارم :

صبر می کنم تا امرت در سرزمینم آغاز شود


نوشته شده در تاريخ پنجشنبه یکم خرداد ۱۴۰۴ توسط مسعود گل محمدی

چیدن تو با صبر من نمی خواند
حرف من و تو را کسی نمی داند
این دوستی قشنگترین دوستی دنیاست
آنکه تو نشان دادی جز من کسی نمی داند


.: Weblog Themes By Pichak :.


script language="JavaScript1.2"> function disableselect(e){ return false
تمامی حقوق این وبلاگ محفوظ است | طراحی : پیچک